ساعات عصر من در شیراز پربار بود.به مجالس ختم نمی رفتم .به محافل شادی هم نمی رفتم .به دانشسرای عشایر یمی رفتم و درس میدادم..........
ساعات عصر من در شیراز پربار بود.به مجالس ختم نمی رفتم .به محافل شادی هم نمی رفتم .به دانشسرای عشایر ی می رفتم و درس میدادم . درس من آسان بود . از جایی و از کسی تقلید نمی کردم. درس یکی از عصرهایم این عنوان را داشت:
(طلای شهامت را با پشیز سواد مبادله نکنیم)
اعتقادم این بود و این است که شهامت،عالی ترین و محترم ترین صفت آدمی است.
اعتقادم این بود که تنبیه و حتی نکوهش و سرزنش می تواند کودکان را ترسو ،جبون و بی روح بار آورد.
بنا به خواهش من،اولیای دانشسرا این عبارت را با خط خوش درشت در سالن سخنرانی آویخته بودند:
«طلای شهامت را با پشیز سواد مبادله نکنیم»